شماره نمي دي؟

نسرين ارتجايي

شماره نمي دي؟


نسرين ارتجايي

«ببين ! اون يكي !... » سامان به امير گفت . امير سرش را بلند كرد و ثانيه اي به روبرو چشم دوخت . بعد با دو دندان جلو آمده‌اش لب پائينش را محكم گاز گرفت و آرام چيزي گفت . طوريكه به گوش سامان مثل يك غرولند رسيد .
ـ خوشكل مي رقصه ! ...
و خنديد . خنده اي كه از شدت آن سراپايش لرزيد و به چيزي كه در دستانش مي چرخاند ، خيره شد .
ـ شماره رو نمي دي بهش ! ؟!
امير انگار كه از خواب پريد از بالاي شانه به سامان نگاه كرد كه با ولع به منظره رو به رو چشم دوخته بود . دست روي شانه او گذاشت، كمي فشرد وآهسته گفت: «بعد از رقص.»
از گوشه چشم نيش خند امير را ديد .
ـ اونجا ! كنار دوستاش ! ... مي گم سنگه !؟ آدمه ؟!؟
امير نفس عميقي كشيد و با كوچكترين انگشت وسط ابروهاي كم پشتش را خاراند و زمزمه كرد : چقدر ! چقدر با احساسه !
سامان چند بار پلك زد ، دستهايش را به هم فشرد و ناگهان پنج انگشت دست چپ را لابلاي موهايش چنگ زد و گفت : « نمي دي شماره رو!؟ نپره ، نپره يه وقت !؟!
ـ عجله نكن ، به وقتش .
اين را امير گفت ، در حالي كه سر تكان ميداد و با پلكهاي بسته شده چيزي را از اين دست به آن دست مي داد .
ـ مي گم ، به سرش نزده ؟!...حتماً هم زده ... آخه اونجا!...
لبخندي روي لبهاي امير نشست و محو شد .
ـ آروم باش سامان ...آروم ...
سامان دستي به موهاي صافش كشيد و آهسته آن را پائين آورد تا پشت گردنش نگهداشت . داشت فكر مي كرد . توي سرش دنبال كلمه اي مي گشت كه حروفش، گيج وسر در گم از هم فرار مي كردند، جابجا مي شدند تا عاقبت كنار هم نشستند .
ـ فاندانگو «1»... خودشه ...
و در ميان خنده مخصوص كه چشمان روشنش رازيبا تر نشان مي داد انديشيد :«خود خودشه اينجوري مي رقصه تا معجزه روبه رخ دوستانش بكشه، فاندانگو ... »
- هر چي هس سامان، حالا مي زنيم به خال و شماره رو مي دم .
اين جمله، او را از ميان افكارش رهايي داد وامير را ديد كه مرتب سر تكان مي داد وبا يك ابروي بالا برده وبا نگاهي مرطوب، در دفترچه‌ي توي دستش به دنبال چيزي مي گشت . لبخند زد وبا آرامش، كمي بيشتر به او نزديك شد و براي بار ديگر دوربين را برداشت وبا چشمان درشت شده از حيرت به منظره رو برويش چشم دوخت. رقصنده همچنان مي رقصيد. صداي خشي كه از بي سيم برخاست با صداي امير هماهنگ شد كه با لحني خاص شماره‌ي ثبتي «2»را مي داد. لحظه اي بعد ،گلوله‌ اي زمين را لرزاند و رقصنده كنار جنازه دوستانش افتاد . در حالي كه لباس آبي اش را دايره هاي كوچك و بزرگ سرخ رنگي فرا گرفت .
تابستان 1380


پانوشت:
(1)فاندانگو (fandango) نام رقصي در امريكاي لاتين كه در راهپيمايي ومراسم عمومي با اين رقص معجزات را با صداي بلند بر همه گان عرضه مي دارند .
(2)شماره قرا دادي بين ديده بان وخمپاره چي بر روي نقشه كه محل هدف را مشخص مي كند .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30218< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي